قرار بود که من و شیما نیایم تا تو دست و پا نباشیم ولی خب دیدیم عموم حالش خیلی بده و اومدیم. دیشب سه و نیم بود که رسیدیم، اینجا خواب معنا نداره! خونه بابا بزرگم انقدر نورگیره که انگار وسط حیاط خوابیدیم.
صبح همه رفتن بیمارستان و فقط من موندم و بچه ها و زن عمو کوچیکم.
قضیه از این قراره که عموی بزرگم پریشب تشنج میکنه و بیمارستان و تشنج دوباره و بیهوشی و از اون طرف عفونت ریه! و الانم آی سی یو هست و هنوز دکترا نفهمیدن چی شده و چرا اینجوری شده:(
اینم از عید عید که میگفتن:(
دلتنگ خودمم...برچسب : نویسنده : 0deltangekhodamamf بازدید : 95